شهید میرزا علی مسرور فرزند عوض علی، مادرش سیده خاتون نام داشت که نسب ایشان با 25 واسطه به امام سجاد (ع) میرسد. در نهم مردادماه 1311 که متولد شد نامش را به عشق مقتدایش ،علی نهادند و به خاطر سیادت مادر، لقب میرزا با نامش اجین شد.
در کودکی دچار بیماری سختی شدند که در طول بیماری خوابی دید: دنیا پر از مار شده بود، سواری آمد و مارها را کنار زد آن سوار حسین بن علی(ع) بود. میرزا از ایشان چیزی طلب میکند و آقا اسبشان را به وی میبخشند.
شاید تعبیر این خواب افتخار شهادت در راه حسین (ع) و در جوار سرزمین نینوا باشد.
در سال 1340 با دختری متدین از روستای محمود آباد سه دانگ ازدواج میکنند که ثمره ی آن 6 فرزند است.
در بحبوحه ی انقلاب در راهپیمایی ها حضور مییافت و مخالفت خود را با حکومت ستمگر پهلوی اعلام میداشت و پس از پیروزی انقلاب در اغلب مراسم های مذهبی حضور مییافت و توجه ویژه ای به نماز جمعه آیت الله دستغیب داشتند.
پس از شروع جنگ برای دفاع از اسلام و انقلاب، پس از طی دوره ی آموزشی، داوطلبانه در جبهه جنگ تمامی کفر علیه تمامی اسلام در سال 1361 به عنوان تک تیر انداز گردان 9043 حضور یافتند.
دخترشان خانم دکتر سارا مسرور از خاطرات دوران جنگ چنین میگویند:
چهارم _پنجم دبستان را میگذراندم که مدیر مدرسه کارنامه های ثلث را تحویل داد و گفت:«کارنامه هایتان را پس از امضاء پدرانتان پس بیاورید.» انگار دنیا روی سرم خراب شد، بابا که نیست!!!حالا چکار کنم؟؟؟؟؟دلم خیلی گرفت فکر می کردم وحی منزل است و حتما باید امضاء پدرم باشد و این کار از هیچ کس دیگری ساخته نیست. با اندوه بسیار به سوی خانه رفتم بغض راه گلویم را گرفته بود. اصلا تمایلی نداشتم که وارد خانه شوم، به داخل حیاط خانه آمدم در کنار منبع آب خانه ایستادم و به درون آب خیره شدم بغضم ترکید و سیل اشک از چشمانم جاری شد. قطرات اشکم موج های کوچکی روی آب ایجاد میکردند. آنچنان چشمانم پراز اشک شده بود که جایی را نمیدیدم، ناگهان هاله ای به رنگ خاک دیدم که از کنار دیوار باغچه به سوی اتاق میرفت. اشک هایم را پاک کردم که ببینم چیست ؟باورم نمیشد پدرم بود، با همان لباس خاکی رنگ بسیج !!! نمیتوانستم روی زمین بند شوم. شیرینی آن لحظه را هیچ گاه فراموش نمیکنم.
یاد آن روز که اشک چشمم در آب
انتظارم را سوخت و پدر باز آمد
بار دوم در تاریخ 8/1/1362 به جبهه اعزام گردید، در تاریخ 22/1/1362 در منطقه دهلران در عملیات والفجر یک در تپه ی 175 شعرانیه پایش روی مین رفت و از ناحیه ی مچ پا قطع شد و ناچار به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمد.
آقای علی کافی از همرزمان شهید درباره ی دوران اسارت ایشان میگویند:
میرزا علی مرد شریفی بود ما را دلداری میداد و میگفت توکل به خدا کنید پیروز میشوید. پایش روی مین رفته بود و از ناحیه ی مچ پا قطع شده بود. برایش کفشی ساخته بودیم که با آن میتوانست راه برود و از عهده ی کارهای خود برآید.
قرار شد او را هم به همراه یکی از این گروه ها مبادله کنند آنها را از اردوگاه ما جدا کردند. ما هم با ایشان خداحافظی کردیم و برای خانواده هایمان پیغام فرستادیم وسایلشان را هم بین بقیه ی اسرا تقسیم کردند پس از آن مرا به اردوگاه دیگری منتقل کردند.
این شهید بزرگوار حدود 2 سال و 2 ماه در اردوگاه در اسارت به سر بردند و در حالیکه قرار بود با اسرای عراقی موجود در ایران معاوضه شوند دولت عراق از این عمل صرف نظر کرد و سرانجام در اوایل تیر ماه 1364 مصادف با عید فطر بر اثر شکنجه های مزدوران بعثی به شهادت رسید و در قبرستان الکرخ الاسلامیه عراق به خاک سپرده شد.
سرانجام پیکر پاکشان در مرداد ماه 1381 به همراه 570 کبوتر خونین بال به وطن بازگشت و در گلزار شهدای روستای محمود آباد سرپرست و بزرگ شیرمرد شهید، شهدای محمودآباد شد.
و تکمیل کننده غرورمقدس شاهدان شهید گلزار شهدای این روستا شد.
انشاالله شفاعتش نصیبمان گردد.